مژده مواجی – آلمان
ساعت یازده صبح وقتِ کوچینگ شغلی داشت. زنگ درِ محل کار را که زد به پیشوازش رفتم. در را باز کردم، در حین احوالپرسی دستهایش را با مایع ضدعفونیکننده که کنار در گذاشته شده بود، تمیز کرد و بعد با هم وارد اتاق کارم شدیم. چهرهٔ سبزهرویش را که ذرهای شادابی در آن دیده نمیشد، ریش کوتاه سیاهی پوشانده بود که تکوتوکی هم موهای سفید در آن به چشم میخورد. از چشمهای قهوهایرنگش غم میبارید. پرسیدم:
– حالتان چطور است؟
آهی کشید و گفت:
– حالم اصلاً خوب نیست. از افغانستان پشت سر هم خبرهای بد میرسد. طالبان دارد همهجا را در دست میگیرد. به کسی رحم نمیکند. به قندوز و اطرافش حمله کردهاند.
بهناگهان اندوهی عمیقتر روی چهرهاش سایه انداخت. چشمهایش سرخ شدند.
– پسرعمویم را کشتند. پوستش را قلفتی کندند.
بهتزده شدم. حالم دگرگون شد. انگار مراجعم روبرویم در قندوز محاصرهشده ایستاده بود و بیصدا زار میزد.
– دختر عمویم را دزدیدهاند. کلاً دخترها را با خودشان میبرند و هر کاری خواستند با آنها میکنند.
سرخی چشمهایش بیشتر شد.
با نگاهی متأثر پرسیدم:
– چه بر سر خانوادهٔ پسرعمویتان آمده؟ سلامتاند؟
– زن و بچههایش آواره شدهاند. خیلی از مردم قندور خانههایشان را ترک کردهاند.
برای تغییر فضای اندوهبار جلسه، احوال فرزندانش را پرسیدم. گوشیاش را از کولهپشتیاش بیرون آورد و عکس آنها را پیدا کرد و روبرویم گذاشت. بچهها توی اتاق پذیرایی نشسته بودند و مشغول بازی با لِگو بودند. تمام سقف اتاق را پیچکی پوشانده بود که شریانوار دیوار را دور میزد و به گلدانی در گوشهٔ اتاق ختم میشد. از بچههایش تعریف کرد که برایشان زندگی خوب و آرامی را فراهم ساخته است. از علاقهاش به گل و گیاه گفت که از کودکی دلبستگیاش بوده. از هندوانههای سرخ، شیرین و خوشطعم مزرعهٔ پر از میوه و سبزیجاتی که در اطراف قندوز داشتند و با فرارشان از افغانستان، آن هم مانند بخشی از وجودشان رها و کنده شده بود.
لحظهای ساکت ماند. اخبار غمناک افغانستان دست از سرش برنمیداشت و مانند پیچک اتاق پذیراییاش دورِ ذهن او حلقه زده بود. گفت:
– مدتی بود که فلوتزدن آرامم میکرد. نوایِ آن تسکین روحم بود. چند روز اول که از شنیدن اخبار حالم خیلی خراب بود، آن را کنار گذاشتم. دل و دماغ بهدستگرفتنش را نداشتم. اما دوباره شروع به نواختن کردم. نوای سوزناک فلوت مرهم دلم شده است.
جلسهٔ کوچینگ شغلی را به هفتهٔ بعد موکول کردم تا با حال بهتری آن را آغاز کنیم، با گفتوگو از علاقهٔ او به گل و گیاه و شغل باغبانی.